موش بخوردت...!


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : شنبه 23 بهمن 1389
بازدید : 779
نویسنده : amin

موش بخوردت!

یکی بود یکی نبود"غیر از خدا هیچکس نبود

دختری بود در ولایت غربت که هر چیزی میگفت وهر چیزی می خواست همان موقع اتفاق می افتاد یا آرزویش برآورده می شد.مثلا اگر می گفت:<الان برق می رود> همان موقع برق می رفت یا اگر می گفت <کاش ملای مکتب مریض شود> همان وقت ملای مکتب مریض میشد.

باری این دختر کم کم بزرگ شد و به سن جوانی رسید.یک روز داشت در خیابان راه می رفت"چشمش افتاد به یک پسری که در زیبایی و ملاحت سرآمد جوانان بود.باری تا چشم دختر به جوان افتاد با خودش گفت: <کاش این پسر عاشق من شود و به خواستگاری ام بیاید> از آنجا که آن دختر هر آرزویی می کرد فورا برآورده می شد"از قضای روزگار"پسر هم فی الفور عاشق دختر شد و همان وسط خیابان آمد به خواستگاری.

دختر گفت:<من حرفی ندارم ولی توباید اول چند خواسته مرا برآورده کنی > پسر گفت ای محبوب شیرین کار شما جان بخواه.دختر که توی دلش قند آب می شد"گفت: <اول این که باید برایم یک جفت شاخ غول بیاوری> پسر گفت:<به روی چشم.همین الساعه>و به راه افتاد دختر در دلش آرزو کرد که<کاش همین الان یک جفت شاخ غول پیدا کند و بیاورد> هنوز آرزویش را کاملا نگفته بود که یک دفعه پسر با دو تا شاخ غول برگشت.دختر گفت:<حالا شرط دوم.و آن اینست که بروی دو تا کاغذ پیدا کنی که وقتی آنها را به هم بمالی"آتش بگیرد>پسر رفت و دختر که داشت از شوق و ذوق  دیوانه میشد"در دلش آرزو کرد که پسر زودتر آن دو کاغذ را پیدا کند.هنوز مشغول آرزو بود که پسر با دو تا روزنامه <سلام> و <رسالت> برگشت.

دختر که داشت طاقتش طاق میشد و دلش نمی خواست بازهم پسر را جایی بفرستد"این دفعه شرط راحت تر گذاشت و گفت:<شرط آخر این است که با کف دستت راه بروی> پسر که در این کارها ورزیده بود و نیازی به آرزوی دختر نداشت " فوری معلق زد و شروع کرد با کف دست راه رفتن"در عین حال هر شیرین کاری دیگری هم که بلد بود ضمیمه خواسته دختر کرد.

دختر که از دیدن شیرین کاری پسر کلی ذوق زده شده بود و غش  غش می خندید بنا کرد به تشویق پسر و گفت:<آفرین هاهاها خیلی با نمکی هاهاها موش بخوردت>هنوز این حرف کاملا از دهن دختر بیرون نیامده بود که یک دفعه"یک موش از گوشه خیابان آمد جلو و پسر را خورد!

ما از این داستان نتیجه می گیریم که آدم باید در وقت شیرین کاری"مواظب موش های کوچه و خیابان باشد!

قصه ما به سر رسید غلاغه به خونش نرسید!

 




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: ملا نصرالدین , افسانه های امروزی , داستان طنز , داستان ملا نصرالدین , ابولفضل ضرویی نصر آباد ملقب به ملا نصرالدین ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به silverstar خوش اومدین امیدوارم لحظات خوبی رو اینجا سپری کنین اگه کسی مایل به تبادل لینک بود مارو لینک کنین و قسمت نظرات وبلاگ خبر بدین

به نظر شما این وبلاگ ارزش تبدیل شدن به یک سایت رسمی رو داره


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نوشته ی طنز.جوک.خنده و آدرس silverstar.loxblog.ir
لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com